maandag 27 april 2015

مرضیه احمدی اسکویی


به شهادت همة کسانی که مرجان «مرضیه احمدی اسکویی» را می‌شناسند و یا او را دیده‌اند. مرجان زنی بود آراسته با کت و دامنی شیک و با گیسوانی بلند و بافته که به او وجاهت و زیبایی خاصی می‌داد. دست و دلباز و صمیمی بود و هر آن‌چه را که به دست می‌آورد با رفقایش شریک بود. تئاتر و فیلم و کتاب را خوب می‌شناخت و دایم به‌دنبال بهترینشان همة محافل روشنفکری را از زیر پا در می‌کرد. همزمان برای دوستان روشنفکر و آگاهش جلسات سخنرانی ترتیب می‌داد و رفقا و دانشجویان را به‌این جلسات می‌کشاند تا پیوند بیشتری بین آنان برقرار کند. به‌عنوان حلقة اتصال بخشی از روابط این کسان عمل می‌کرد و خستگی‌ناپذیر تمام همت و توانش را در این راه به‌کار می‌گرفت. در سالهای دانشسرای عالی او نمایندة دانشجویان بود. ابتدا نمایندة دانشجویان دختر و سپس به‌دلیل توانمندیهایش همة دانشجویان او را بهترین کسی که می‌تواند بار نمایندگی آنها را به‌دوش کشد تشخیص دادند و با رأی علنی او را به‌نمایندگی خود برگزیدند که در آن سالها کاری بی‌سابقه بود. از اعتماد و محبوبیتی ویژه در بین دانشجویان برخوردار بود و برایش احترام فوق‌العاده‌یی قائل بودند. او از رهبران و سازماندهندگان اعتصاب غذای دانشجویان در اسفند1349 در دانشسرای‌عالی سپاه دانش بود. اعتصاب غذایی که برای آزادی دو دانشجوی دستگیر شده انجام شد و در پایان به آزادی آنها منجر شد. زمانی که او برای مذاکره در دفتر ریاست دانشگاه حضور داشت. خبر به بیرون می‌رسد که مرجان را ساواک دستگیر کرده ‌است. این خبر برای بعضی از دوستانش آن‌چنان توهین‌آمیز بود که به‌سرعت ساختمانی که او در آن است را محاصره می‌کنند و می‌گویند که به‌هیچ وجه و بدون خونریزی اجازة دستگیری نماینده‌شان را نخواهند داد. 





ما با کشف موج‌های بی‌سیمی پلیس مخفی شاه موفق شده بودیم که از طریق کنترل رادیویی به گفتگوهای بی‌سیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. […] در صبح روز ششم اردیبهشت ۱۳۵۳ کماکان رادیو باز بود. من پشت آن نشسته و داشتم به گفتگوها گوش می‌دادم. ناگهان متوجه شدم که مأموران در صدد اجرای برنامه‌ای هستند. رفیق حمید اشرف در حالی که کفش به پا داشت و گویی آماده‌ی رفتن به بیرون بود، روی یک صندلی نشسته و با نگرانی به گفتگوها گوش می داد. (در آن زمان کفش به پا داشتن در خانه، معمول نبود. در حالی که بعداً معمول شد و حالت آمادگی در ۲۴ ساعت رعایت می‌شد.) شیرین در حالی که لباس می‌پوشید و برای رفتن سر قرار آماده می‌شد به دقت به گفت‌وگوها گوش می‌داد و اندکی نگران به نظر می‌رسید. در حیاط خانه، بندی بود که معمولاً چند چادر زنانه روی آن آویزان بود.
شیرین به حیاط رفت و یکی از آن‌ها را سر کرد و دوباره برگشت. نگرانی خود را بر زبان راند و گفت: «نکند سر قرار من جمع می‌شوند.» رفیق حمید اشرف گفت: «نه! قرار تو جای دیگر است، این‌ها در یک جای دیگر جمع می شوند!» شیرین که دیگر وقت قرارش دیر شده بود، از در بیرون رفت. ما همچنان بادقت و نگرانی، گفت وگوهای بی‌سیمی را دنبال می‌کردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته بود که ناگهان رفیق حمید از جا پرید و گفت: «این قرار پریه!» (شیرین را به این اسم صدا می‌زدیم) و باعجله به طرف درب خروجی رفت. من به طرف درب خروجی دویدم و شانه‌های حمید را گرفته و او را برگرداندم. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشته و درحالی که دارد آن را سر می‌کند از درب خروجی بیرون رفت. من شانه‌های حمید را رها کردم و خواستم دنبال مرضیه بدوم که ببینم به کجا می‌رود. فقط چون پابرهنه بودم یک لحظه سعی کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگردانم که به واقع ثانیه‌ای نگذشته بود. حمید هم رفته بود.[…]
قضیه از این قرار بوده که رفیق مرضیه در آن روز موفق شده بود که شیرین را در نزدیکی محل قرارش پیدا کرده و او را از خطر دستگیری‌اش مطلع سازد. گویا خود شیرین – با توجه به پیش‌ذهنیتی هم که از امکان لو رفتن قرارش داشت – متوجه غیر عادی بودن آن محیط شده و از تماس احتراز کرده و در ایستگاهی در آن نزدیکی منتظر اتوبوس می‌ایستد. اتفاقاً مرضیه در همان جا او را می‌بیند. اما شیرین از طریق دختری که با مزدوران رژیم به سر قرار او آمده بود لو رفته بود. برای دستگیری آن‌ها مزدوران زیادی بسیج شده بودند. بخشی از این مزدوران در میدان فوزیه، موفق می‌شوند غافلگیرانه به شیرین حمله کرده و او را دستگیر نمایند. رفیق مرضیه پس از چند بار فرار از تعقیب، سعی می‌کند خود را به همان پایگاه برساند. ولی نیروهای رژیم رد او را دوباره یافته و منطقه را تحت محاصره خود در می آورند.
بالاخره وقتی رفیق مرضیه متوجه می‌شود که امکان خروج از محاصره مأموران مسلح رژیم را ندارد شجاعانه با کشیدن اسلحه به آنان حمله می‌کند و به درگیری با آن‌ها می‌پردازد. به این ترتیب بود که رفیق مرضیه در یک درگیری مسلحانه با نیروهای ساواک جان باخته و دشمن را از زنده دستگیر شدن خود ناامید می‌سازد.
*دهقانی، اشرف، بذرهای ماندگار، انتشارات چریک‌های فدایی خلق ایران، ۱۳۸۴، صص ۱۰۳-۱۰۹.

Geen opmerkingen:

Een reactie posten