در يادبود رفيق امیر پرویز پویان، ازبنیان گذارانِ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، که در تاریخ سوم خرداد ماه ۱۳۵۰ دریک درگیری مسلحانه با جلادانِ رژیم جنایتکار سلطنتی پهلوی، خونِ پاکاش به زمین ریخته شد.
نوشتهی: سعید سلطانپور
من این گل را می شناسم
من این گُل را میشناسم
رها کنید مرا، رها کنید شانه و بازویم
رها کنید مرا تا ببینم
من این گُل را میشناسم
من با این گُلِ سرخ در قهوه خانهها نشستهام
من به این گُلِ سرخ درمیدان راه آهن سلام دادهام
آ……..ی
من این گُل را میشناسم
درزندان بودم که خبررسید. عکس رفیق با دیگررفقایش درروزنامه بود.
نگاهم روی عکس ماند…. شگفتا….. آغاز کردند….. پس آن سفرهایش به روستاها، آن دوستیهایش با مردمانِ جوراجور….. آن جوان با آن لبا سِ چرب و روغنی درقهوه خانه….. آن یادداشتها….. آن شیوههای مختلفِ لباس پوشیدنهایش….. شکل مردم بود….. مثلِ مردم حرف می زد….. آن کتابها….. آن ترجمهها….. آن غیبتهای ناگهانی….. یک روزدرمشهد….. یک روزدرشهرهای لرستان….. یک روز درتبریز….. همیشه در میانِ مردم و به ندرت در میان ما روشنفکران….. براستی شگفت انگیز بود. وآن روز….. کنار چمن دانشگاه….. نوشتهایی از جرج حبش ترجمه میکرد. کنارش نشسته بودم، سر برداشت. آن چهره سبزِ تند. آن چشمهای نافذِ مهربان و آن لحن بومیِ صدایش: «نیروهای انقلابی ایران چوب خیانت حزب توده را میخورند. این خیانت تاریخی است. تنها با یک حرکتِ تاريخی میتوان آن را شست.» ، «این دیکتاتوری گندیده است. مردم باید باورکنند.»«ازمارکسیسم حرف زدن بد نیست. به مارکسیسم عمل کردن دشواراست.» و بعد….. با لحنی ساده پرسید: «میتوانی به من گریم یاد بدهی؟!»، تعجب کردم و به آرامی گفت: به تئاترعلاقهمندم، شاید بیایم بچهها را گریم کنم….. وآ ن شب….. زمستان بود. نفس روی سبیلها یخ میبست. آن جثهی مقاوم و چالاک….. آن پیکر ریز اما یکپارچه تحرک و تلاش….. میلرزید….. با آن پیراهن و ژاکت تازه، با آن کُتِ معمولی….. عجیب اصرار داشت سرد نیست….. گفت: «لباس زیاد دست و پاگیر است.»….. گفتم: «آخراین هم شد لباس.» گفت: «خیلی هم اشرافیه.» و دستش را که درجیب داشت ازآستربال کُت بیرون و با پنجهاش اَدا درآورد. خندهام گرفت. خندید: «شاید تو هم روزی لازم باشد آستر کُتت را پاره کنی.» سر در نیاوردم. در آن یخبندان هزاران متر قدم زدیم و او از زندگیِ کارگران میگفت. از زندگی دهقانها، ازسندیکاها، ازشرکتهای زراعی… ازبانکها… از وامهای مردم تهیدست… و بعد….. از روشنفکرانِ بورژوایی میگفت: «همه در خلوت و در حرف مبارزاند!!» گفتم: «چه میشود کرد؟» خندید. گفت: «اگر برایم با دقت بگویی چه نمیشود کرد، به توخواهم گفت چه میشود کرد.»
خواموش ماندم.» برای آن که حتا بفهمی چه نمیشود کرد باید کارکنی، باید جامعه را بشناسی. به دهات بروی. ازکارخانه خبر داشته باشی. باید بدانی زیرِ این سقفها چه میگذرد.» و به آلونکهای پُشتِ مجسمه اشاره کرد.
از آن شب دیگر او را ندیدم. فکر میکنم آن شب همین که با تکان سر و تندی نگاه به آلونکها اشاره کرد درمیان همان آلونکها از من جدا شد. هر وقت به او فکر میکنم آلونکها را در آن زمستان سرد میبینم وآن رفیقِ ریز نقش را که مثلِ گوزنی سرما زده درلابه لای آلونکها ازمن دورشد.
مبارزی هنرمند بود. گاه شعر میسرود و گاه قصهیی مینوشت. درنقد هنر و هنرمند اگر چه بیش از چند نوشته ندارد. اما بنیان گذارِ نگرش و شیوهای مارکسیستی در نقدِ هنر است. آن آخرین شبی که دیدمش ازخانهی تیمی به تئاتر آمده بود و من نمیدانستم. مثلِ کودکی روستایی ساده و مثلِ توسنی کوهی هوشیار بود. رفیقی ساده و هوشیار، نقاد و مهربان… رفیقی انقلابی که به ما درسها آموخت.
رفیق کبیر پویان و دیگر رفیقانش بنیان گذارانِ جنبشِ نوینِ انقلابیِ ایران بودند. جنبشی که هنوز ارزشهای تاریخی آن به ویژه درزمینهی پیوند خلاق تئوری و پراتیک و نتایج نوین آن موضوع مبارزات تئوریک نیروهای انقلابی است.»
ازآثاررفیق پویان:
۱- ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رَدِ تئوری بقاء
۲- خشمگین ازامپریالیسم، ترسان از انقلاب
۴- کنون ره او(درباره صمد بهرنگی)
۵- بازگشت به «نا کجا آباد»
۶- باز گردیم
Geen opmerkingen:
Een reactie posten