پا به پای چریکها از پاسگاه تا جنگل سیاهکل
تاریخ ایرانی: گوسفندان سر در راه دارند، در پی هیهی چوپان چوب به دست. آن طرفتر درختان درهم تنیده در باد آواز میخوانند و باد صداهایشان را به گوش ابرها میسپرد؛ صداهایی که در فاصله میان کوه دیلمان و جنگل مهآلود اینطور شنیده میشود: «قاصد روزان ابری داروگ کی میرسد باران؟» باران نمیآید. پشت قاب پنجرهها، مردان در قهوهخانه نشسته، چای قند پهلو میخورند. خبری از رفتوآمد زنان نیست. زندگی اینجا مثل هر جای دیگری جریان دارد. اما اشعههای خورشید نمیتواند به لابهلای شاخههای انبوه درختان جنگل بتابد. از حفرهای سیاه در تن جنگل، باد سرد بهمن از آن بیرون میزند و تکههای یک حادثه فراموش شده را به اطراف میپراکند. حادثهای که مردم نمیدانند باید آن را به یاد بیاورند یا برای همیشه فراموشش کنند. انگار زاده شدن در سرزمینهای پر حادثه، آدمها را هر روز با برزخ به یاد آوردن و فراموشی مواجه میکند. در میان این ابهام خیس، سیاهکل، آرام هر صبح از خواب بیدار میشود و شب در مه غلیظ کوههای دیلمان به خواب میرود.
http://tarikhirani.ir/fa/files/72/bodyView/750/%D9%BE%D8%A7.%D8%A8%D9%87.%D9%BE%D8%A7%DB%8C.%DA%86%D8%B1%DB%8C%DA%A9%E2%80%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7.%D8%A7%D8%B2.%D9%BE%D8%A7%D8%B3%DA%AF%D8%A7%D9%87.%D8%AA%D8%A7.%D8%AC%D9%86%DA%AF%D9%84%E2%80%8C.%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87%DA%A9%D9%84.html
Geen opmerkingen:
Een reactie posten